دانلود رمان شب فیروزه ای از الف.صاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برای اولین بار توی عمر بیست و دو سه سالهام، تصمیم گیری را به عهدهی خودم گذاشتهاند. تصمیم سختی که آینده و زندگیام به آن بستگی دارد. مشکل ترین انتخاب عمرم. خواستن یا نخواستن، ماندن یا رفتن؟ جستجو و گشتن بین لایههای احساس و گوشه و کنار قلبم برای یافتن حسی که به گرفتن این تصمیم کمک کند. حسی که به عقل غلبه کند و پیشرو باشد. عقل را قانع و مجاب کند برای عقبنشینی …
خلاصه رمان شب فیروزه ای
محوطه وسیع دانشگاه را تا رسیدن به ساختمان آهسته قدم برداشتم درک چرایی اخم بابا مشکل بود. دبیرستان نبود که سر ساعت زنگ بزنند و همه را ترخیص کنند. قبل از رسیدن به ساختمان احساس کردم کسی صدایم میکند. توی شلوغی دختر و پسرهایی که از پله ها بالا میرفتند یا پایین میآمدند بعید نبود که اشتباه متوجه شده باشم. ستاره یا نگار هم مطمئنا نبودند. نگار این درس را برنداشته و ستاره هم همیشه آخرین لحظه خودش را میرساند. از پله ها بالا رفتم و وارد راهرویی که کلاس در آن بود شدم
غرق افکار خودم بودم. برخورد ناصر و مهری که توی چشم هایش نشست تفکر مامان و برخوردی که داشت و اخم کردن بابا برای دو ساعت کلاس جبرانی هرکدام را به شکلی که دوست داشتم اتفاق بیفتد، بازسازی میکردم که این بار بدون ذره ای شک شنیدم کسی صدایم کرد. “خانم خردمند! به لحظه!” برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. شک نداشتم دختر دیگری هم فامیلم هست و او را صدا می زنند، اما راهرو پشت سرم تقریبا خالی بود و جز چند پسر که ابتدای راهرو ایستاده بودند و شایانی که نزدیک به من بود، کسی
دیگری اطراف نبود نمیدانم جز این چه اتفاقی میتوانست مرا این همه متعجب و شوکه کند. لبخندش و تندتند راه رفتن و به من رسیدن بیشتر مبهوت و حیرت زدهام کرد. این پسر خوشتیپ چه کاری میتوانست با من داشته باشد؟ نزدیکم شد و با رویی گشاده سلام کرد. اگر اندکی شک داشتم با این سلام مطمئن شدم که درست متوجه شده و با خودم کار دارد. قدمی به عقب برداشتم و سر به زیر جواب سلامش را دادم. _خوبین! میدونین از کجا دارم صداتون میکنم. خیلی تند هم راه میرین. هنوز صورتم میسوخت …