دانلود رمان شاه مقصود از ریحانه کیامری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباختهی شیدا میشه… زنی فوقالعاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و یه دختر کوچولو به اسم هستی هم داره!! شیدای ساده و سر به هوا تمام خط قرمزهای صدرا رو زیر پا میذاره و دل و دینش رو بدجور میبره…
خلاصه رمان شاه مقصود
گوشهای از حیاط دور از بازی و سر و صدای بچهها ایستادند. _ببین شیدا جان گفتم قبل از هر چیزی ازت اینو بپرسم. _جانم؟ _تو قصد ازدواج که داری؟ بیمعطلی گفت: _نه! زهرا خانم که توقع چنین جوابی نداشت، چند لحظهای مات ماند! _نه؟ چرا؟ _فعلا نمیخوام این اتفاق بیافته! _اما این بنده خدا آدم خوبیه، سر به راهه، اهل زندگیه. پسر برادرمو میگم مجتبی. ذهن شیدا در آن واحد شروع کرد به بهانه تراشیدن و زبانش در کمال همکاری، آنها را بیان مینمود. _ایشون یه بچه دارن درسته؟
_آره عزیزم، به همین خاطر میگم مورد خوبیه، خودش پدره، میتونه برای بچهی تو هم پدری کنه. از همه مهمتر تو رو درک میکنه. _اما من نمیتونم برای بچهی ایشون مادری کنم عزیز جون. _یعنی چی؟ چرا دخترم؟! _من خودمو میشناسم عزیز جون، نمیخوام پس فردا شرمنده بشم. من هنوز مادری کردن برای بچهی خودمو درست و درمون بلد نیستم…. همیشه یه جای کارم داره میلنگه! بعد انتظار دارین بچهی یه نفر دیگه رو بزرگ کنم؟ اونم بچه پسر؟ واقعا در خودم نمیبینم!
زهرا خانم با این قسمت از حرفهای شیدا موافق بود. خود به عینه دیده بود که شیدا خیلی از کارها را بلد نیست! هول میشود… دست و پایش را گم میکند… در کل بچهداریاش خیلی ضعیف است! پس دیگر اصراری نکرد. _باشه دخترم، میگم که جوابت منفیه. _لطف میکنین. تا زهرا خانم خواست اولین قدم را بردارد، شیدا یادش افتاد که چند وقتیست میخواسته مطلبی را به زهرا خانم بگوید. _راستی عزیز جون… زهرا خانم ایستاد و به سمتش رو چرخاند. _جانم مادر… _یه خواهشی داشتم ازتون….