دانلود رمان مهبد از آریا و Malihe2074 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهبد پسری از تبار رنج و سختی و مردانگی. از جنس احساس و غیرت.از جنس مقاومت… بزرگ مردی کوچیک که برای محافظت از خواهر برادرای کوچیکش جنگیده با تمامی مشکلاتش. برای رسیدن به عرش تلاش کرده… و ازون طرف رایکا دختری که روزی سرد ،مغرور و خودخواه بوده پولهای پدرش از پارو بالا میرفته…! کسی نمی فهمه حکمت خدا رو.. مهبد به رایکا دل می بنده و… !
خلاصه رمان مهبد
دانیاز (سام) دنیای تاریک اون روزهای سیاه و حوصله سر بری بود دلم می خواست مثل هر سال تابستون مثل همه ی پسرا آتیش بسوزونم و فوتبال بازی کنم اما نمی شد. و از دست دادن تکلمم خیلی برام سنگین بود اما مهبد که خیلی زود تو دلم جا باز کرد هیچوقت تو اون روزهایی که تاریکی به یک باره دنیام رو فتح کرد تنهام نزاشت… بعد از عمل که با تاریکی خوف برانگیز چشمام رو به رو شدم و اینکه حتی نتونستم یه کلمه حرف بزنم خیلی ترسیدم. ناامید بودم که دکتر گفت میشه درمان کرد این مشکلات رو.
مهبد مدام باهام حرف میزد باعث خندم میشد و بهم امید می داد. لیلا همه چیو برام تعریف و توصیف می کرد تا از جهان واقعی دور نیفتم! اوایل خیلی سخت و آزار دهنده بود این تاریکی و چشم بینا نداشتن ولی کم کم دست هام شدن چشم هام دستام یاد گرفتن لمس کردن رو. هزینه معلم برای یادگیری خط بریل زیاد بود اما مهبد تمام تلاششو می کرد. یه ماه بعد از اومدنمون به انزلی یه کار تو کارخانه ی لاکه سوسیس و کالباس انزلی گرفت. انصافا خیلی بهش وابسته شده بودم و همینطور به لیلا!
علیرضا هم که جای خودش رو داشت. روزی که علیرضا و لیلا رفتن عروسی مانی مهبد منو برد تالاب قایق سواری و جنگل پشت خونه که صدای جیجیرک ها توش غوغا می کرد بعد هم بردتم لب آب و با هم ساندویچ خوردیم. خیلی خوش گذشت بهم. صدای پاش رو می شناهتم. همیشه محکم و استوار قدم بر می داشت. تنها که می اومد خونه خسته و داغون بود اما اول میومد سراغ من. خیلی دیر میومد و خیلی زحمت می کشید حاظر نبود از پدر مادر خونده های هیچ کدوم ما حتی یه قرون قبول کنه. عزت نفس داشت و من افتخار می کردم که برادر کوچیکتره مهبدم…